بس کزین نامردمان دیدم که ایمان را ودا کردم
ندیدم عافیت هر دم که اینان را صدا کردم

کجای این خزان عمری تنی بیهوده فرسودم
که این فصل جوانی را گهی با عشق خطا کردم

همین بی قامتان کز ما چونین بی پرده می سازند
به قانون خداوندی از این مردم جدا کردم

گناه بی گناهی را عطای عاشقان باشد
ز آن عشق هر چه پیدا شده گنه را من سوا کردم

در این آیین مگرد هاتف که بی چون است جزای من
همین بس که به سر عشق منی را من خدا کردم

نماز شب بخوان بر او که بی حد است سهل بر او
مراد من همی داده ست که در مستی دعا کردم

سزای مطربان در عیش همین چند روز گردون نیست
به فردای قیامت چون بسی خوانند خطا کردم

خموش و سالک و مصلوب در این میخانه بیداد ست
به هر خطی که می خوانم همان را من ندا کردم

ز پیغام صبا هر گه ندیدی رنگی از شادی
بخوان حال دو چشمم را که آن را من صبا کردم

در این بزمی که می رقصم بر این معبد چه حاصل هست
به جان خام در این محفل به جام جم جفا کردم